تا دریا چگونه خواهی رفت؟
هنوز سرگرم دغدغه هایت هستی.سرگرم کسب پول وشهرت.سرگرم خوراک و پوشاک.چند روز دیگر مانده است به آن سفر آسمان.
آن زمان بی آغاز.چه می خواهی بکنی؟
-هنوز نمی دانم.
چمدانت را بسته ای؟
-چمدان؟!
هنوز نمی دانم...
وتو چه میدانی این سفر چیست؟!
خودت را بتکان...
هنوز خوابی ...خواب سنگین فراموشی...چه می دانی؟!
-هنوز نمی دانم....
و هنوز متعلق به این دل مشغول های اندکم.
چمدان را می بندم...از نمی دانم ها پرم...
هیچ........
هیچ از دریا نمی دانم...وتو می پرسی...تا دریا چگونه خواهی رفت؟
از خانه بیرون می زنم..
-التماس دعا..
گوشه ی چشمان مادر هنوز نمناک بود و پدر هنوز گرمی دست هایش بر شانه هایم حرف های ناگفته ای داشت.
-برای من زیز ناودان طلا نماز بخوان!
-خوشا به سعادتت!
-خوب استفاده کن!
.........
چه قدر سفارش...آیا تو لایق این همه پیام هستی؟! آیا تو لیاقت رساندن این همه سلام را داری؟!
واکنون بار دیگر خدایا پناهم ده...
یادت هست روزی که مرا فرا خواندی تنهاترین تنهایان بودم و پریشان از این همه تنهایی...
بار دیگر خسته ام
خیلی خسته ام
و فکری که هرگز از سرم بیرون نمی رود و محرمی برایش نمی دانم جز تو ای مهربانترین مهربانان.
کمکم کن تا دیگر بار بتوانم بر درسترین راه پا نهم.
سلام
سلام.ممنون سر زدی
فکر نکنی این که نوشتی شعره هااااااااااااااا!
سلام
خیلیییییییییییییییییییییییییییییییی زیبا بود.....
خیلییییییی خیلییییییییییییییی
منم میام!
مونتها من بار اینا ندارم..اشکال نداره؟!
سلام خانمى
... تا دریا با پاى پیاده مى رم !
عیدت مبارک ...
روزات یاسمنى
سلام
به روزم ......... روزات یاسمنی
نظر بده تا اینکه آپ نشه نصفه کاره