-
از من نپرس به کجا می روم !
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 23:46
از من نپرس به کجا می روم نپرس کجا بودم... من هرگز از آسمان آبی نمی پرسم که چرا آبی است آبی,آبی است و من به آبی آسمان اعتماد می کنم. هر یک از ما آدم ها,به کجا های خودمان می رویم و کسانی از ما این را نمی دانند. خطر اینجاست که ما کجاهایمان را نشناسیم و سرافکنده به خانه هایمان بر گردیم.در این حالت مهربانم ما از یاد می...
-
خاطره
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 18:33
این روزها به گذشته زیاد فکر می کنم و انگار برای گذشته ای که با هم داشتیم تنگ شده است. می خواهم به خاطراتمان برگردیم و ببینیم چه روز های خوبی داشتیم. این عین جملاتی است که در ذهنم روز ها و شبها می گذرد و تکرار می شود کتاب رو باز کردم نوشته بود برای مردمانی که بی خاطره می آیند و بی خاطره می میرند اما ما بی خاطر ه نبودیم...
-
امروز.......
شنبه 7 آذرماه سال 1388 23:57
امروز۷ آذر سال ۱۳۸۸ . اولین اجرای کنسرتم بود هر چی بود به خیری گذشت امیدوارم بتونم در زندگیم همواره نقش هنرمندانه ای بیافرینم البته با تو کل به خدا بعد کنسرت دسته گل بچه ها کادوی مائده و تلفن دوستم فریده خیلی خوشحالم کرد. انشالا که یه روز بتونم تک نوازی داشته باشم اینم یکی از آرزوهامه خدایا بابت همچی ممنونم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 آبانماه سال 1388 00:12
روحی در توست که به لمس ستارگان تواناست نیرویی در توست که می تواند به هدفهایت برساندت و رویاهایت را جامه حقیقت بپوشاند از سرزنش دیگران و رقابت و تصمیم های نادرست بیم به خود راه مده از هر تجربه باید دانش آموخت به خود ایمان داشته باش وبا اطمینان پیش رو با این باور که شایستگی خود را نشان دهی; درست همان طور که آفریده شده...
-
یه نوشته
پنجشنبه 26 شهریورماه سال 1388 01:02
نمی دونم چرا ولی امشب می خوام بنویسم می خوام بنویسم امشب دلتنگم دلتنگ خیلی چیزا ساز زدم اما بازم آرومم نکرد یادمه چند وقت پیشا به مامان گفتم فقط چند تا چیزه که آرامش میده بهم سازم,قرآن و نماز خوندن یه حس قریبی دارم خیلی قریب کاشکی می دونستم چی می خوام بگم فقط می تونم بگم دلتنگم نمی دونم تابحال کسی انتظار کشیده یا...
-
خدایا! من اینجایم
شنبه 20 تیرماه سال 1388 00:31
فردا صبح مامان اینا مسافرن سفر به سوریه یاد سال پیش افتادم سفرم به خونه ی خدا یاد روزهای سخت و دلنشینی که هر روز تو ذهنم می گذره یاد حال و هوایی که داشتم یاد بغضی که هرگز شکسته نشدو دلتنگیهام و یا شاید بهتره بگم تنهاییهام و چهره ی غمگینم که هنوز وقتی به عکسام نگاه می کنم می بینمش امشب حال عجیبی دارم !!! دلم سخت...
-
ما عشق را از بهشت به زمین آوردیم
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 18:13
نوشته بودی دیروز در فرصتی که از مقابل ویترین فروشگاه ها گذشتی چقدر دلت می خواست همسر مردی ثروتمند بودی نوشته بودی دلم می خواهد مثل دیگران در آرامش و غوطه ور میان ثروت بی حساب زندگی می کردم.... مهربانم !می بینی زندگی همچنان که می گذرد گاه چه نابه هنگام ته دلمان و حتی ایمان ما را بیرون میریزد؟اما باور کن ما همان قدر...
-
با دستانت چه می کنی !!!!!
جمعه 27 دیماه سال 1387 20:23
تو همیشه با دست های آویزان راه می روی.طوری دست هایت را از دو طرف رها می کنی که انگار دستهای تو نیستند.نمی دانی با آنها چه کنی.چون نمی دانی آنها به چه دردی می خورند.هنوز جز بقل کردن گربه و کاغذ های سپید و کندن قوطی های کنسرو از لباس چیز دیگری نمی دانی. اما وقتی از خانه باغ کاهگلی راه بیفتی و به خیابان شب و به میان...
-
خوش خیال کاغذی
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1387 19:48
دستمال کاغذی به اشک گفت: قطره قطره ات طلاست یک کم از طلای خود حراج می کنی؟ عاشقم با من ازدواج می کنی؟ اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی! تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی!! توی ازدواج ما تو مچاله می شوی چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی پس برو و بی خیال باش عاشقی کجاست!! تو فقط دستمال باش! دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ای...
-
آرش و کمان عشق
شنبه 4 آبانماه سال 1387 17:48
آرش گفت:زمین کوچک است.تیر وکمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم . به آفرید گفت:بیا عاشق شویم.جهان بزرگ خواهد شد بی تیر وکمان. به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره کمانش دلش بود وتیرش عشقش. به آفرید گفت:از این کمان تیری بینداز ,این تیر ملکوت را به زمین می دوزد. آرش اما کمانش غیرتش بود وجز خود...
-
آدم ها مثل کتابها هستند!
جمعه 19 مهرماه سال 1387 16:33
بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند.بعضی جلد سخت و ضخیم وبعضی جلد نازک.بعضی سیمی و فنری هستند.بعضی اصلا جلد ندارند. بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی. بعضی ازآدم ها ترجمه شده اند. بعضی ازآدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های دیگر. بعضی از آدمها با حروف سیاه چاپ می شوند...
-
چراغ سبز
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1387 12:33
چراغ راهنما قرمز می شود.ترمز میکنیم وپشت چراغ قرمز می ایستیم. در همین لحظه چند پرنده از روی سیم های برق بالای سرما بر می خیزند بال زنان از چراغ قرمز رد می شوند وبه طرف دیگر خیابان می روند. چرا پرنده ها چراغ قرمز را رعایت نمیکنند؟ اما پرنده ها که ماشین نیستند! آیا تنها ماشین ها و قطارها و هواپیما ها چراغ قرمز دارند؟...
-
پاره ای از خاطراتم
دوشنبه 1 مهرماه سال 1387 13:40
وقتی برگشتم گفتن:خوب تعریف کن؟چه جوری بود؟هوا گرم بود؟؟ ازم پرسیدن اونجا که رفتی دلت شکست؟ ..... خبر نداشتن که خدا دل شکسته ها رو دعوت کرده بود... خدا می خواست بهم بگه:دیدی تنهات نذاشتم,غصه ی چیو می خوری!!! فاطمه تو طول سفر بهت زده بود,واقعا نمی دونست چرا دعوت شده,اصلا چرا بین این همه آدم اون باید بره سفر حج... تعداد...
-
دست های نیاز
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 15:56
مهربانا!تویی پناه همه,نبض دنیا به خاطرت جنبان رنگ دریا برای تو آبی,عطر گلپونه ها اگر افشان روی بال پرندگان قشنگ,روی دست رز و اقاقی ها از سر انگشت توست می بارد,در ناب وزلال اگر باران این صدای من است,پیچیده,در هوایی که جز تو ومن نیست ای تو در من,من از شما پیدا,ای تو پیدا ترین اگر پنهان این منم,یک زمین پر از ماندن,آسمان...
-
برای تو,بخاطر تو
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1387 23:39
روی صفحه ی اول کتاب نوشته بودی برای تو بخاطر همه ی خوبیهایت و برای بودنت دوستدار همیشگی تو دیروز دوباره رفتم سراغش,بارها این جملات رو خوندمو تکرار کردم.... برای تو,برای بودنت,.... وبار دیگه خودمو درگیر سوالایی کردم که جوابشو نمی دونستم!!!! راستی اگه شما بخوایدجمله ای رو به عزیزترین کستون هدیه کنین چی براش مینوشتین
-
به اتاق کودکان خوش آمدی:
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1387 10:02
دست های من سرشار از قدم های کودکانی است که به اتاقهای مهربانشان میروند و صبح ها با لبخندی پنهان,که یقین دارم لبخند خداوند است بیدار می شوند. دارم به اتاق کودکان می روم بیا,بیا و از من نپرس اتاق کودکان کجاست,زیرا هرگز کسی از آسمان نمی پرسدکه چرا آبی است.
-
سکوت
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1387 11:55
امشب کاغذی برایم نگذاشته ای؟آیا حرفی برای گفتن نمانده..یا نه..از من دلگیری..یا دلت خواسته امشب با سکوت برایم حرف بزنی؟ مهربانم!تو میدانی من سکوت را خوب می شناسم.معنای سکوت حرف نزدن نیست.سکوت درست پشت هر واژه به خواب رفته است... اگر قادر بودیم در این لحظه ها جهان را از دور تماشا کنیم قسم می خورم که با درخشان ترین گوهر...
-
خدایا تو قلب مرا می خری؟
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1387 11:09
دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا وآنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد ورفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم,قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد یکی گفت: چرا این اتاق پر از آه ودود است یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است! یکی گفت: چرا نور اینجا کم است وآن دیگری گفت: وانگار هر...
-
تا دریا چگونه خواهی رفت؟
جمعه 25 مردادماه سال 1387 12:24
تا دریا چگونه خواهی رفت؟ هنوز سرگرم دغدغه هایت هستی.سرگرم کسب پول وشهرت.سرگرم خوراک و پوشاک.چند روز دیگر مانده است به آن سفر آسمان. آن زمان بی آغاز.چه می خواهی بکنی؟ -هنوز نمی دانم. چمدانت را بسته ای؟ -چمدان؟! هنوز نمی دانم... وتو چه میدانی این سفر چیست؟! خودت را بتکان... هنوز خوابی ...خواب سنگین فراموشی...چه می...
-
دنیا بیستون است,اما فرهاد ندارد
یکشنبه 20 مردادماه سال 1387 10:47
دنیا بیستون است,اما فرهاد ندارد؛وآن تیشه هزاران سال است که در شکاف کوه افتاده است. مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد.دیگر کسی نقشی بر این سینه ی سخت وستبر نمی کند. دنیا بیستون است و روی هر ستون عفریت فرهاد کش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوشت نجوا می کند شیرین دوستت ندارد وجهان تلخ می...
-
سرخ گلی سفید!!!
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1387 11:22
سرخ گلی را خداوند سفید آفریده بود ,یک روز,بامدادان,در آن موقع که غنچه اش می شکفت,((آدم)) از کنارشگذشت و در آن حالت دیدش,گل خجل شد وسرخ گردید.
-
صداها..
جمعه 11 مردادماه سال 1387 10:45
سرمو گذاشتم رو سینه ی مامان,صدای قلبش چقدر قشنگ بود. داشتم تعداد ضربان قلبشو می شمردم که یکدفعه به فکرم رسید اگه صداهای توی بدن آدما رو می شد بدون تکیه کردن بهشون شنید چه فاجعه ای رخ می داد. فکرشو بکن هر جا می رفتی انگاری تو یه اتوبان بزرگی که چند تا تصادف توش شده و یه ترافیک حسابی راه انداخته یا اینکه شما از صدای بوم...
-
معرکه
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 11:02
دنگ دنگ آی بیا پهلوان وارد میدان بشو نوبتت آخر رسید معرکه است معرکه ی کشتی تو با خداست این طرف گود منم یک تنه آن طرف گود خدا با همه زور خدا از همه کس بیشتر زور من از مورچه هم کمتر است آخرش او می برد او که خودش داور است بازوی من را گرفت برد هوا زد زمین خرد شدم زیر خمش این چنین آخر بازی ولی گفت:بیا جایزه ی بازی و...
-
یعنی بخشیدیش؟؟؟
جمعه 4 مردادماه سال 1387 10:40
چند روزیه فکری ذهنمو درگیر خودش کرده یادمه وقتی بخشیدمش بهم گفتن چطور می بخشی؟؟؟ جدی بخشیدیش؟؟؟ گفتن دعا کردن همین بلا سرش بیاد!!! گفتن هرگز نمی بخشنش!!! داشتم اتاقمو جابجا می کردم؛یادم اومد وقتی کوچیک بودم وقتی یکی اذیتم می کرد و به مامان می گفتم میگفت:عزیزم تو بزرگی ببخش ,اون هنوز بچه اس.. من می گفتم:کی گفته بچه اس...
-
سالها پیش از این...
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 13:49
سالها پیش از این زیر یک سنگ گوشه ای از زمین من فقط یک کمی خاک بودم همین یک کمی خاک که دعایش پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود آرزویش همیشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد یک شب آخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد و خدا تکه ای خاک برداشت آسمان را در آن کاشت خاک را توی...
-
موجودی شما...
جمعه 28 تیرماه سال 1387 18:38
تابه حال به موجودیتون توجه کردین؟ هیچ می دونید وقت و فرصتی که برا زندگی کردن به ماها داده شده میتونه موجودیمون باشه مثه یه حساب بانکی اما با کمی تفاوت... هر روزی که ما زندگی می کنیم ۲۴ ساعته یعنی ۱۴۴0 دقیقه ی بسیار زیبا و باارزش. این دقیقه ها هدیه ی ارزشمندی از طرف خداست به ما.چه زیباست که این دقایقو عاقلانه سرمایه...
-
با من تماس بگیر خدایا
دوشنبه 24 تیرماه سال 1387 00:08
هر روز شیطان لعنتی خط های ذهن مرا اشغال می کند هی با شماره های غلط زنگ می زند آن وقت من اشتباه می کنم و او با اشتباه های من حال می کند دیروز یک فرشته به من می گفت: تو گوشی دل خود را بد گذاشتی آن وقت ها که خدا می زند به تو زنگ آخر چرا جواب ندادی چرا برنداشتی؟ یادش بخیر آن روزها مکالمه با خورشید دفترچه کوچک ذهنم را...
-
دالی!!!
دوشنبه 17 تیرماه سال 1387 22:21
دالی!!! تا حالا به این کلمه فکر کردین؟کلمه ای که همه ی بچه ها باهاش قهقه می خندن!! تا حالا به این فکر کردین که چرا بچه ها به کارهای مسخره ی آدم بزرگا می خندن؟! یا اصلا چرا آدم بزرگا خودشونو مسخره ی کوچولوها می کنند؟ دیر وقت بود,من به شوخی ملحفه رو کشیدم رو صورتمو گفتم:دالی مائده نگام کرد و لبخندی زد. اشاره ای کردیم به...
-
بانام خدا با یاد خدا وبرای خدا
جمعه 14 تیرماه سال 1387 10:39
صبح است؛یک صبح بسیار با صفا ودلنشین.با صدای آسمانی و زیبای اذان موذن زاده,که به گوش می رسد از عالم خواب به بیداری هدایت میشوم صدای دلنشین ومعنای زیبای اذان اولین بارقه های نور الهی را تا اعماق جانم نفوذ می دهد وگویی فرشتگان الهی حضور بیشتری در فضای معنوی صبح واذان دارند. همیشه موقع بیدار شدن خدا را می بوسم وبه او سلام...
-
جعبه ی مداد رنگی!!!
دوشنبه 10 تیرماه سال 1387 18:47
جعبه مداد رنگی ها رو باز کردم؛فقط یه رنگ به چشمم خورد که اونم رنگ مشکی بود... سعی کردم رنگهای دیگر رو ببینم پس جعبه رو بیشتر به بیرون کشیدم؛همه ی رنگها کوچک شده بودند وفقط قامت بلند مشکی نمایان بودبا خودم گفتم چرا فقط مشکی که ناگهان صدایی شنیدم؛انگار صدای گریه بود ؟؟؟ خوب به اطرافم نگاه کردم کسی نبود... دوباره چشم به...